يا حَنّان (اى مهرپيشه)


تا سوار آژانس شدیم توجهم به چیزی که به آینه ی ماشین وصل بود، جلب شد! یه طناب دار !!!

خیلی حالم بد شد. اعصابم ریخت به هم.. آخه چرا همچین چیزی رو گذاشته جلوی چشمش؟!!!


به خواهرم گفتم آینه ی ماشین رو ببین! تا نگاه کرد به شدت ناراحت شد..

چند دقیقه گذشت، گفت چیزی نداری بدیم به راننده که به جای این وصل کنه به آینه ی ماشینش؟

کیفم رو گشتم.. فقط یه تسبیح آبی رنگ داشتم که داییم توی کربلا تبرک کرده بودن و بهم داده بودن..
گفتم فقط اینو دارم! تبرکی کربلاس! مشهد و شاهچراغم بردمش..

هی فکر کردیم که چی بگیم و چه جوری به راننده این تسبیح رو بدیم! هی از همدیگه می خواستیم که تو این کار رو انجام بده .. تا رسیدیم به مقصد..

کرایه رو که حساب کردیم، خواهرم تسبیح رو داد به خانم ِ راننده و گفت بفرمایید، تبرکی کربلاست..
خانم ِ راننده هم گفت مررررسی!
خواهرم گفت اگه دوست داشتید اینو به آینه ی ماشینتون وصل کنید ..
راننده فقط لبخند زد و یه نگاهی به طرف آینه ی ماشین کرد ..

نمی دونم کاری که کردیم چقدر مؤثر بود ولی فقط امیدمون این بود که ان شاء الله نگاه و دعای حضرت اباعبدالله (ع) رو حس کنه و از این نا امیدی و نا آرومی در بیاد ...


حالا که فکرشو می کنم می بینم بی حکمت نبوده ..
طناب دار و تسبیح ... هر دو تاشون یه رشته ریسمان حلقه شده هستن ولی یکی پُر از سیاهی و نا امیدی و اون یکی پُر از نور و روشنایی.
یکی سبب سقوط و اون یکی وسیله ی عروج ...

و خدا چقدر هنرمندانه راه رو به بنده هاش نشون میده .. و چه قدر قشنگ هوای بنده هاش رو داره ...