بارش باران

وَهُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ الْغَيْثَ مِن بَعْدِ مَا قَنَطُوا وَيَنشُرُ رَحْمَتَهُ وَهُوَ الْوَلِيُّ الْحَمِيدُ

او كسي است كه باران نافع را بعد از آنكه مأيوس شدند نازل مي‏كند، و دامنه رحمت خويش را مي‏گستراند، و او ولي و حميد است. سوره شوری آیه28

دوستان مدتی است که خشکسالی شهر ما را فرا گرفته و بارش باران کم شده است و رودخانه ها کم آب. بیایید باهم دست به دعا برداشته استغفار کنیم و از خداوند بخواهیم که باران رحمتش را بر ما جاری کند. الحمدلله چند روزی نزول رحمت الهی در شهرمان جاری است انشاءالله همینطور جاری باشد.

خدایا اگر ما گناهکار هستیم و کفران نعمتت را می کنیم به خاطر کودکان بی گناه و انسانهای پاکی که در خانه ات آبرو دارند و کارشان عبادت توست باران رحمتت را نازل گردان.

الهی آمین

ازدواج ساده

وأَنْکِحُوا الْأَیامى‏ مِنْکُمْ وَ الصَّالِحینَ مِنْ عِبادِکُمْ وَ إِمائِکُمْ إِنْ یَکُونُوا فُقَراءَ یُغْنِهِمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلیمٌ‏
(سوره نور آیه 32) 

مردان و زنان بى‌‏همسر خود را همسر دهید، همچنین غلامان و کنیزان صالح و درست‌کارتان را اگر فقیر و تنگ‌دست باشند، خداوند از فضل خود آنان را بى‌‏نیاز مى‏‌سازد خداوند گشایش‏ دهنده و آگاه است! 

*** 

قابل توجه پدرانی که دختر دم بخت دارند 

می خواهم سرگذشت ازدواج خود را برایتان نقل کنم

سال گذشته که در خدمت مقدس سربازی به سر می بردم طی تماسهایی که با مادر داشتم از مادر م سؤال می کردم که آیا دختر مناسب برایم سراغ دارید مادرم هم چند مورد سراغ داشتند که به علت اینکه سربازیم تموم نشده بود قبول نمی کردند تا اینکه قبل از عید ترخیص شدم و سربازیم تموم شد و در یک مغازه ی کامپیوتری که برادرم برام اجاره کرده بود مشغول به کار شدم.

در ادامه بحث خواستگاری که با مادرم داشتم و پس از بررسی های بسیار یکی از افراد فامیل دختری را به مادرم معرفی کرد که در سفر تمتع با ایشان آشنا شده بود.

خلاصه پس از گرفتن آدرس منزل و گرفتن قرار خواستگاری یه روز که از مغازه برمی گشتم رفتم و آدرس رو پیدا کردم که شب خواستگاری زیاد دنبال خونه نگردیم.

بالاخره شب خواستگاری که شب عید مبعث بود فرا رسید و من نیز اولین جلسه خواستگاری را در زندگیم تجربه نمودم.

شب خیلی خوبی بود چرا که با خانواده خیلی خوبی آشنا شدیم با اینکه اون شب حرف خصوصی نزدیم ولی آشنایی با این خانواده برایم خیلی خوشحال کننده بود.

خلاصه جلسات متعدد خواستگاری گذشت تا اینکه در یکی از روزهای ماه مبارک رمضان (بعد از آزمایش، تحقیقات و مشاوره) به ما خبر دادند که عروس خانم جواب مثبت را دادند.

بالاخره در شب جمعه ای که فردایش روز قدس بود طبق رسم و رسومات عقد، خانواده عروس خانم مارا برای افطار دعوت کردند و بعد از افطار پدر عروس خانم در جمع فامیل شروع به سخنرانی کرد که تأکید ایشان بر عروسی ساده بدون هیچ گونه تشریفات و خرج زیادی بود و همچنین تأکید بر اینکه در این مراسمات حتما باید شئونات اسلامی رعایت شود به امید آنکه بقیه هم یاد بگیرند و با این کار بتوانیم به مقداری هرچند اندک قلب امام زمان (عج) را شاد کنیم.

بالاخره روز قدس فرا رسید و ما نیز در راهپیمایی شرکت نموده و عصر آن روز نیز در مسجد امام حسن مجتبی(ع) واقع در خیابان جهاد روبروی مدرسه علوی (شیراز) حضور به هم رساندیم و آیت الله سید علی اصغر دستغیب خطبه عقد ما را خواندند و به هم محرم شدیم.

این قضیه گذشت و من نیز هر روز به همسرم سر می زدم تا 19 مهر که طبق برنامه ای که از قبل صورت گرفته بود به همراه همسرم به سفر مشهد مقدس رفتیم و بعد از بازگشت مراسم مختصری در منزل مادریمان گرفتیم و رفتیم خونمون.

این بود خلاصه ای از برنامه ازدواج من با همسرم که در سادگی کامل انجام شد.

در اینجا لازم می دانم از مادر خودم و پدر و مادر همسرم و کسانی که ما را در این مراحل یاری نمودند تشکر کنم که در این زمینه خیلی زحمت کشیدند.

آنها تأکیدشان بر ازدواج ساده بود. با این خرج عقد و عروسی مختصر که انجام دادیم به جای اینکه عروسی را در تالار و با هزینه بالا انجام دهیم هزینه آنرا صرف سفر خرید خانه، سفر مشهد مقدس و ثبت نام برای سفر کربلا کردیم که اگر عروسی مفصل گرفته بودیم معلوم نبود بتوانیم به اینها برسیم.

از خانواده های محترم تقاضا می کنم عروسی ها را ساده برگزار کنند تا همه جوانان بتوانند این سنت پیامبر را احیا کنند و زندگی خوب و خوشی داشته باشند.

همچنین خداوند بزرگ را سپاس گذاری می کنم که با چنین خانواده ای آشنا و با ایشان وصلت نمودم.

البته لازم می دانم در آخر بگویم که با اینکه در سال 82 پدرم در حین مأموریت به درجه رفیع شهادت نائل گردیدند و ایشان را از دست دادم اما خوشحالم که بعد از یازده سال پدری مهربان و دلسوز بدست آوردم.

 

شادی روح تمام پدر و مادرها به خصوص پدر بنده صلوات

أَلسَّلامُ عَلَى الرَّأْسِ الْمَرْفُوع ...


یا صَبّار
(اى صبرپیشه)


این همه روضه ی حضرت ارباب را شنیده باشی و این همه سعی کرده باشی که تصور کنی سر بریده را، سر روی نیزه رفته را، بدن بی سر را، ... ولی دلش را نداشته باشی و نتوانسته باشی بفهمی که این عبارات چه معنایی دارند
این همه گفته باشی یالیتنا کنا معکم، این همه شنیده باشی لایوم کیومک یا اباعبدالله ...
ولی حتی ذره ای از مصیبت کربلا را درک نکرده باشی ...

آن وقت یک روز ، عکسی جلوی چشمانت قرار گرفته باشد که در آن، سر بریده و بدن بی سر و سر بر روی نی قرار گرفته ی سردار اسکندری + را دیده باشی
و لحظاتی را مبهوت مانده باشی و باور نکرده باشی آنچه را که دیده ای
و بعد کم کم ذره ای از معانی آن عباراتی را که قبلا بارها در روضه ها شنیده ای و نتوانستی تصور کنی را فهمیده باشی
بدنت سست شود از این همه نامردی و سنگدلی ... و دلت بلرزد برای فرزندان و خانواده ی شهید ...
و مرور کنی تمام روضه های سال های زندگی ات را ... تمام ناحیه ی مقدسه های ظهر عاشورا را ...



أَلسَّلامُ عَلَى الْمُرَمَّلِ بِالدِّمآءِ ، سلام بر آن آغشته به خون

أَلسَّلامُ عَلى خامِسِ أَصْحابِ الْکِسْآءِ ،سلام بر پنجمینِ اصحابِ کساء

أَلسَّلامُ عَلى غَریبِ الْغُرَبآءِ ،سلام بر غریبِ غریبان

أَلسَّلامُ عَلى شَهیدِ الشُّهَدآءِ ،سلام بر شهیدِ شهیدان

أَلسَّلامُ عَلَى الشِّفاهِ الذّابِلاتِ ،سلام بر آن لب هاى خشکیده

أَلسَّلامُ عَلَى الاَْجْسادِ الْعارِیاتِ ، سلام بر آن جسـدهاى برهـنه (بر خاک)

أَلسَّلامُ عَلَى الْجُسُومِ الشّاحِباتِ ، سـلام بر آن بدن هاى لاغر و نحیف

أَلسَّلامُ عَلَى الدِّمآءِ السّآئِلاتِ ، سلام بر آن خون هاى جارى

أَلسَّلامُ عَلَى الاَْعْضآءِ الْمُقَطَّعاتِ ، سلام بر آن اعضاىِ قطعه قطعه شده

أَلسَّلامُ عَلَى الرُّؤُوسِ الْمُشالاتِ ، سلام بر آن سرهاىِ بالا رفته (بر نیزه ها)

أَلسَّلامُ عَلَى الْقَتیلِ الْمَظْلُومِ ، سلام بر آن کشته مظلوم

أَلسَّلامُ عَلَى الْمَدْفُونینَ بِلا أَکْفان ، سلام بر آن دفن شدگـانِ بدون کفن

أَلسَّلامُ عَلَى الرُّؤُوسِ الْمُفَرَّقَةِ عَنِ الاَْبْدانِ ، سلام بر آن سرهاى جدا شده از بدن

أَلسَّلامُ عَلَى الْمَظْلُومِ بِلا ناصِر ، سلام بر آن مظلومِ بى یاور

أَلسَّلامُ عَلَى الْمَنْحُورِ فِى الْوَرى ، سلام بر آنکه در ملأ عام سرش بریده شد

أَلسَّلامُ عَلَى الْمَقْطُوعِ الْوَتینِ ، سلام بر آنکه شاهرَگش بریده شد

أَلسَّلامُ عَلَى الشَّیْبِ الْخَضیبِ ، سلام بر آن مَحاسنِ بخون خضاب شده

أَلسَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّریبِ ، سلام بر آن گونه خاک آلوده

أَلسَّلامُ عَلَى الرَّأْسِ الْمَرْفُوعِ ، سلام بر آن سرِ بالاى نیزه رفته




یاد این شعر افتادم : +

رشک بهشتيان شده حال کسي که هست، گـوشه نشيـن ِ جـنـت الاعـلاي کـاظـمـيــن


یا مَنْ هُوَ فى عَظَمَتِهِ رَحیم

(
اى که در عین عظمت و بزرگی اش مهربان است)



هم عصر آخرین روز سفر بود، هم خسته ی راه بودم، هم زمین خورده بودم، هم ناراحت و گرفته بودم و ...
با کاروان راه افتادیم توی کوچه پس کوچه ها و بعد از دقایقی رسیدیم به حرم ...
دو تا گنبد طلای خیلی قشنگ جلوی چشمامون بود و توی نور آفتاب می درخشید.





وارد حرم شدیم و توی صحن، دسته جمعی زیارتنامه خوندیم و قرار شد بریم زیارت و بعد از نماز مغرب و عشا جمع بشیم زیر ساعت برای دعای کمیل
با اون حالِ شدیدا گرفته داخل حرم شدم.. چقدر دور ضریح شلوغ بود ...
بالاخره دستم به ضریح رسید ولی حس می کردم اون حالی که باید داشته باشم رو ندارم. خودم رو سرزنش می کردم که بعد از چند سال انتظار اومدی کاظمین، و احتمالا همین زیارت اول و آخر این سفرت توی کاظمین هم هست و تو اینجوری و با این حال گرفته ت داری این لحظه ها رو از دست میدی ...
رفتم کناری و دو رکعت نماز خوندم و رفتم توی صحن ...
دوست داشتم یه جایی پیدا کنم که دو تا گنبد طلای خوشگل حرم رو به روم باشه
تا وارد صحن شدم پام محکم خورد به تیر های آهنی یا چوبی
که کناری ریخته شده بود! (یادم نیست جنسش رو)
درد شدیدی توی پام و تمام وجودم پیچید!
رفتم انتهای صحن و روم رو برگردوندم سمت حرم تا ببینم گنبدها مشخص هست یا نه. بالاخره یه جای خلوت و با صفا پیدا کردم و نشستم. دقیقا رو به روی دو تا گنبد طلای نورانی و قشنگ
سلام امام کاظمم. سلام امام جوادم... زمین خورده ترین و گرفته ترین و خسته ترین و روسیاه ترین زائرتون اومده ...
ولی از طرف امام رضا و حضرت احمد بن موسی اومده... تحویلش بگیرید!
دریابید این دل گرفته و داغون رو ... دریابید این دلِ خسته و سیاه رو ... دریابید این بغض سنگینی که توی گلوم گیر کرده ...
شاید یک ساعت یا بیشتر فقط نشسته بودم روی اون پله ها و چشم دوخته بودم به اون دو تا گنبدِ طلایی
انقدر قشنگ مهمون نوازی کردن و دلم رو آروم کردن ...
انقدر قشنگ نگاهم کردن و رو برنگردوندن ...
انقدر قشنگ به حرفام گوش دادن ...
انقدر قشنگ آقایی کردن و به روم نیاوردن ...
انقدر قشنگ بغض و اشکم رو خریدن و نوازش کردن ...
که اصلا دلم نمی خواست از اونجا بلند بشم و دوست داشتم تا همیشه همون جا، رو به روی دو تا گنبد طلایی قشنگِ کاظمین بمونم و نور و آرامش بگیرم ...
که هنوزم که هنوزه دلم هوایی ِ اون گوشه ی حرمه و هنوزم که هنوزه، تو چشمام همون دو تا گنبد طلای قشنگ با اون همه نور و صفا قاب شده
هنوزم هر موقع دلم می گیره یادم به اون یک ساعتِ بهشتی می افته و دلم رو راهی کاظمین می کنم ...



و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس ...

 

زیر دِین چــــارده مـعـصـومـم (ع) امـا گـردنـم
زیر دِین حضرتِ موسی بن جعفر (ع) بیشتر ...

الحمدلله



پ.ن: بیتی که برای عنوان مطلب نوشتم، شاعرش آقای یوسف رحیمی هستن و شاعر شعر آخر، آقای حسین رستمی

دلم قرار نبود از شما جدا بشود ...

یا ستارالعیوب


دلــــم قــــرار نـبــود از شـمـــا جــــدا بـشـود
دلــــم قــــرار نـبــود از غـمــت رهــــا بـشـود

شـبــم قـرار نـبـود ایـن چـنـیـن رَوَد درخــواب
سحــر بـیـایـد و ایـن سیـنـه بی صفـا بشود

قـــرار بـود کــه هـر شـب بــرای نــافــلــه هـا
غـلام تـــو بـــه صـــدای امــیـــــــر پـا بـشـود


قــــرار بـــود کــه دار و نـــدار عـــاشـقــتــــان
کـمــی ز گـــرد و غــبـــار ره شـمـــا بـشــود

قـــرار بــود کـه مـن یــــار خـوبـتـــان بــاشـم
گـــدا قــــرار نـشـد دشـمــن خـــــدا بــشـود


قرار نیست مگر من رِسَم به کوچـه ی تان؟
قرار نیست کــه وصلـت نصیـب مـ
ـــا بشود؟

قرار بـود کـه مـن بـیـن روض
ــه جـــان بـدهم
قرار بـود کـه خــاکــم بـ
ـه کــــربـــــلا بـشـود

سـر قــــرار، شـمــــا آمــدی، نــبـــودم مــن
امــان از آن کـه سـرش پـُر ز ادّعـــا بــشـود


بـیـــا قــــرار گــذاریـــم بـ
ـــاز هــــر جـمـعـــه
دم غـــروب لـــب مــن پـُ
ــر از دعــــا بـشـود

:(



شاعر: مجید خضرایی

خرّم آن نغمه كه مردم بسپارند به ياد


یا مُضَعِّفَ الْحَسَنات
(اى دو چندان کننده ی حسنات)



هر سال آخرای زمستون و اولای بهار، پدربزرگم کلی گل و گیاه توی باغچه می کاشتن
امسال کسی نبود که مثل پدربزرگ باحوصله و باسلیقه باشه و باغچه رو آباد کنه!
هر چی از سال های قبل مونده بود، سبز شد و گل و شکوفه داد
به قول مادرم هر چی توی این حیاط و باغچه ها هست یادگاری پدربزرگ خدابیامرزه


***

چند روز پیش وسط بوته های گوشه ی حیاط، یه گل صورتی خوش رنگ به چشمم خورد.
گل رو که بو کردم دیدم چه عطری داره! چقدر خوش بو هست! بوی گل محمدی میده! ولی سال های قبل ما گل محمدی نداشتیم توی باغچه!
یادم افتاد دو سه سال پیش، پدربزرگ یه بوته گل محمدی گرفته بودن و توی باغچه کاشتن ولی گل نمی داد!!! کلی هم ناراحت بودن که این گل محمدی نگرفت..
بهار امسال برای اولین بار گل داد و عطر گل محمدی با خاطره های شیرین پدربزرگم همراه شد.


***


داشتم به این فکر می کردم عملی دارم که بعد از مردنم، تا مدت ها باقی بمونه و وقتی نیستم هم گل کنه و بوی عطرش فضا رو پر کنه؟
باقیات الصالحاتی دارم که وقتی مُردم، مَردُم من رو با اثرات اون یاد کنند؟
کار ارزشمندی از خودم به جا می ذارم که با رفتنم قطع نشه و به خیرات جاریه تبدیل بشه؟
طوری زندگی می کنم و طوری با بقیه رفتار می کنم که موقع نبودنم، تا مدت ها به عنوان خوبی از رفتارم و برخورد هام یاد بشه؟
نکنه مصداق این مصرع باشم: «مرا به خیر تو امّید نیست، شر مرسان!»
نکنه با بودنم و حرف ها و رفتارم دل کسی رو بلرزونم و به کسی آزار برسونم ...

شاید کمترین کاری که می تونیم بکنیم این باشه که بدی ای در حق دیگران نکنیم و از خودمون خاطره ی بد به جا نذاریم.. که همین کمترین کار، برای مثل منی کار خیلی سختیه! ولی
بــایــد شدنی باشه و بشه



زندگي صحنه ی يكتاي هنرمندي ماست

هر كسي نغمه خود خواند و از صحنه رود

صحنه پيوسته بجاست

خرّم آن نغمه كه مردم بسپارند به ياد




مــادر ... در ...


یا کاشِفَ الْکرُوب (اى غمزداى غم ها)


هر چه کردم
نتوانستم
در را
جدا کنم از مــــادر !*


حدود 1 هفته پیش در کُمُد بسته شد و دستم لای درش موند!
پشت دستم به اندازه ی یه بند انگشت کبود شد و درد شدیدی داشت. هنوز هم بعد از 1 هفته خوب نشده و درد داره

این اتفاق ساده رو گذاشتم به حساب تلنگری برای آغاز ایام درد، فاطمیه ...

بلد نیستم روضه بنویسم، اونم روضه ی حضرت مــــــادر (س) ... دلِ نوشتنش رو هم ندارم ...
فقط شاید تلنگری بود تا با هر فشاری روی دستم که باعث میشه درد اون ضربه رو دوباره حس کنم
و با هر نگاهی که به این کبودیِ خیلی کم رنگ می کنم،
یادم بیفته یه روزی پشت در ...
یه روزی توی کوچه ...

تازه در کمد با شدت بسته نشد ...
در کمد آتیش نگرفته بود ...
در کمد مـ یـ خ نداشت ....




انـدازه ی تـمــام نـفـس هــای خـسـتـه ات
مـــــــــــادر، به من نفس بده تا نوکری کنم




* مجموعه از در تا مادر ، نوشته سیّد محمّد رضی زاده

کاش جارو کشی صحن نصیبم می شد ...

یا مَنْ رَزَقَنى وَرَبّانى (اى که روزیم دادى و پروریدى)


سلام
داشتم به این فکر می کردم که ماها خیلی آرزوی رفتن به عتبات رو داریم و تا اسم کربلا میاد دلمون پر می کشه و همیشه برای این که توفیق زیارت نصیبمون بشه دعا می کنیم و ...
ولی خیلی کم پیش میاد که برای بازسازی عتبات کاری کرده باشیم...
با این همه فعالیتی که ستاد بازسازی عتبات انجام میدن ولی بازم حرم های مطهر خیلی خیلی نیاز به تعمیرات و بازسازی و گسترش و این ها داره
ما که این قدر دلمون پر میکشه برای کربلا چه قدمی در این راه برداشتیم؟
کسانی که مثل من باشن وقتی فکرشو می کنیم می بینیم تقریبا هیچی! هیچ کاری نکردیم! شاید یکی دوبار توی کل زندگیمون با صندوق های کمک به عتبات برخورد کرده باشیم و یه کمکی کرده باشیم ولی دیگه چیزی پیدا نمیشه!


یه فکری به ذهنم رسید گفتم این جا هم مطرح کنم شاید بقیه هم استقبال کردن
(هر کس تمایل داره) بیایم هر ماهی یه مبلغ خیلی جزئی به حساب ستاد بازسازی عتبات واریز کنیم. شده ماهی 1000 تومن هم واریز کنیم خوبه.. قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود
بهتر از اینه که وقتی با خودمون حساب کتاب می کنیم می بینیم چنین موضوع مهمی هیچ سهمی توی خرج های ماهانه ی ما نداره ولی تا دلمون بخواد خرج های غیر ضروری و اضافی انجام میدیم



این هم راه های اهدای نذورات:

در فهرست نذوراتی که به دفاتر ستاد رسیده اقلام متفاوتی وجود دارد. آن بخش از نذورات که نقدی است پس از واریز به بانک صرف امور عمرانی در حرمها می شود. در قبال پرداخت وجه ناذر قبض جمع آوری نذورات مردمی مربوط به ستاد بازسازی عتبات عالیات را دریافت می کند.

بخش غیر نقدی مشمول چند وجه است: اگر نذر ادا شده از سوی ناذر، زیورآلات گرانبها شامل طلا و نقره باشد، فلزات آن ذوب می شوند تا برای آبکاری در ساخت ضریح های مطهر، دربها و کاشیهای گنبدها استفاده شوند. غیر فلزات آن هم اگر قابل فروش باشند، فروخته شده و وجوه به دست آمده از آنها نیز به حساب بانک واریز می شود. در قبال پرداخت این دسته از نذورات بسته به درخواست ناذر، رسید داده می شود.

اما اگر نذورات اقلامی مثل فرش، لوستر، مصالح ساختمانی، ماشین آلات صنعتی، خودرو و حتی مواد اولیه تهیه غذا مثل برنج، حبوبات و …. باشند، با توجه به قابل انتقال بودن آنها به عراق تصمیم گیری می شود. آن دسته از نذورات که امکان انتقال آنها وجود دارد آماده شده و به حرمهای مطهر مربوطه ارسال می شوند.

هموطنان گرامی جهت اهداء نذورات خود به یکی از روش های زیر اقدام فرمایید:

۱- پرداخت از طریق شماره حساب ۱۱۰ بانک های ملی، صادرات و تجارت

۲- شماره حساب ۱۱۲ و همچنین شماره حساب ۰۱۰۸۷۵۰۸۷۵۰۰۸ و شماره کارت ۶۰۳۷۹۹۱۳۲۵۲۹۰۸۲۷ بانک ملی ایران و همینطور شماره حساب ۴۰۴۰ بانک تجارت به نام ستاد بازسازی عتبات عالیات استان تهران جهت صرف نذورات در تکمیل پروژه صحن حضرت زهرا(س) در شهر نجف اشرف

۳- شماره حساب ۰۱۰۶۷۷۳۱۷۸۰۰۵ بانک ملی

۴- شماره حساب ۳۲۷۱۴۶۴۸۱۲۳ و همچنین شماره حساب ۱۱۱ بانک رسالت

۵- شماره حساب ۱۸۵۰۰۴۰۷۴ بانک تجارت

۶- شماره حساب ۳۴۰۰۳۶ بانک سپه

۷- شماره حساب ۰۰۱۰۱۱۰۰۱۱۰۰۰۷ بانک صادرات

۸- شماره حساب ۱۷۱۱۷۱۱۷۴۹ بانک ملت به نام کمک به ساخت ضریح امامین عسکریین علیهماالسلام

۹- از طریق تلقن همراه مشترکین محترم همراه اول با ارسال یک پیامک خالی به شماره ۸۸۸ و ایرانسل به شماره ۳۵۹ می توانند اطلاعات مربوط به نحوه واریز کمک های نقدی برای توسعه حرم مطهر علوی را دریافت نمایند.

۱۰- از طریق درگاه پرداخت اینترنتی که بزودی لینک آن در همین صفحه قرار خواهد گرفت.

۱۱- همچنین افرادی که در زمینه خاصی متخصص هستند و قصد مشارکت دارند می توانند با ستاد بازسازی تماس حاصل فرمایند.

با تشکر

http://atabat.org/?p=62



يا رَبِّ ارْحَمْ ضَعْفَ بَدَنى

یا غافِرَ الْخَطیئات (اى آمرزنده گناهان)

ببین یه دندون درد ساده که نصف شب بیاد سراغت، چه جوری همه ی زندگیت رو مختل می کنه!
تو رو از خواب می پرونه و خواب رو از چشمات می گیره
از درد دندون توی همه ی وجودت احساس ضعف و کرختی می کنی. سر، دست، پا، ...
دراز می کشی، میشینی، می ایستی، راه میری، و کلافه میشی...!
مُسَکِن می خوری، یکی، دو تا، سه تا!!
میای ذکر بگی و صلوات بفرستی تا یه کم درد آروم بشه ولی می بینی توان حرف زدن و حتی زمزمه کردن رو هم نداری!
و ...



خدایا! می بینی بنده ت چقدر ضعیفه؟ چقدر کم تحمله؟ چقدر ناتوانه؟ با یه دندون درد ساده هم از پا میفته!
خدایا! بدی ها و روسیاهی ها و گناهان این بنده ت هر چقدر هم که زیاد باشه باز به پای مهربونی و بخشندگی خداش که نمیرسه...
ببخش بدی هاش رو، که این جسم ضعیف، تحمل عذاب و آتش رو نداره...





اَللّهُمَّ فَاقْبَلْ عُذْرى وَارْحَمْ شِدَّةَ ضُرّى وَ فُكَّنى مِنْ شَدِّ وَ ثاقى يا رَبِّ ارْحَمْ ضَعْفَ بَدَنى وَ رِقَّةَ جِلْدى وَ دِقَّةَ عَظْمى
اى خداى من عذرم بپذيرى و مرا در فراخناى رحمتت درآورى پس اى خداى من عذرم بپذير و بر سخت پريشانيم رحم كن و از بند سخت گناهانم رهائيم ده اى پروردگار من بر ناتوانى بدنم و نازكى پوست تنم و باريكى استخوانم رحم كن

...

وَ اَنْتَ تَعْلَمُ ضَعْفى عَنْ قَليلٍ مِنْ بَلاَّءِ الدُّنْيا وَ عُقُوباتِها وَ ما يَجْرى فيها مِنَ الْمَكارِهِ عَلى اَهْلِها عَلى اَنَّ ذلِكَ بَلاَّءٌ وَ مَكْرُوهٌ قَليلٌ مَكْثُهُ يَسيرٌ بَقاَّئُهُ قَصيرٌ مُدَّتُهُ فَكَيْفَ احْتِمالى لِبَلاَّءِ الاْخِرَةِ وَ جَليلِ وُقُوعِ الْمَكارِهِ فيها وَهُوَ بَلاَّءٌ تَطُولُ مُدَّتُهُ وَ يَدُومُ مَقامُهُ وَ لا يُخَفَّفُ عَنْ اَهْلِهِ لاِنَّهُ لا يَكُونُ اِلاّ عَنْ غَضَبِكَ وَاْنتِقامِكَ وَ سَخَطِكَ وَ هذا ما لا تَقُومُ لَهُ السَّمواتُ وَالاَْرْضُ يا سَيِّدِى فَكَيْفَ لى وَ اَنَا عَبْدُكَ الضَّعيفُ الذَّليلُ الْحَقيرُ الْمِسْكينُ الْمُسْتَكينُ
از فضل تو چنين خبرى به ما نرسيده اى خداى كريم اى پروردگار من و تو ناتوانى مرا در مقابل اندكى از بلاى دنيا و كيفرهاى ناچيز آن و ناملايماتى كه معمولاً بر اهل آن مى رسد مى دانى در صورتى كه اين بلا و ناراحتى دوامش كم است و دورانش اندك و مدتش كوتاه است پس چگونه تاب تحمل بلاى آخرت و آن ناملايمات بزرگ را در آنجا دارم در صورتى كه آن بلا مدتش طولانى و دوامش هميشگى است و تخفيفى براى مبتلايان به آن نيست زيرا آن بلا از خشم و انتقام و غضب تو سرچشمه گرفته و آن هم چيزى است كه آسمانها و زمين تاب تحمل آن را ندارند اى آقاى من تا چه رسد به من بنده ناتوان خوار ناچيز مستمند بيچاره !

شاید به همین زودیا ...


يا مَنْ خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيوة (اى که آفريدى مرگ و زندگى را)


شاید به همین زودیا یه شبی هم بیاد که اطرافیان، من رو، رو به قبله کنند و از این و اون در مورد آداب محتضر سوال کنند
شاید به همین زودیا وقتی برسه که هر چی صدام بزنن، هیچ عکس العملی نشون ندم و نا امید بشن از موندنم
شاید به همین زودیا یه عده ای، بالا سر من نشسته باشن و هم حمد شفا بخونن و هم یاسین و صافات و احزاب و ... که لحظات احتضار رو راحت سپری کنم
شاید به همین زودیا حال و روزم طوری بشه که بقیه در مورد اینکه فایده داره ببرنم بیمارستان یا بذارن لحظه های آخر رو توی خونه بمونم، با هم مشورت کنند

شاید به همین زودیا بگن پاهاش داره سرد میشه ...
شاید به همین زودیا نفس های شمرده شمرده ی آخرم ادامه پیدا نکنه

شاید به همین زودیا مفاتیح رو باز کنند و این جمله ها رو بخونند و یکی یکی این کار ها رو برام انجام بدن:
چون از دنيا گذشت فرو خوابانند چشمانش را و بكِشند دستهايش را و بهم گذارند دهانش را و بكِشند ساقهايش را و ببندند چانه اش را

شاید به همین زودیا بدنم رو به دارالرحمه بسپارن و خانواده م دنبال پارچه مشکی و نوار و سی دی قرآن برن
شاید به همین زودیا برای کفن و دفن و مراسم های ختمم برنامه ریزی کنند


شاید به همین زودیا ....



نمی دونم چرا همیشه فکر می کنیم مرگ این قدر دوره؟!
چرا باورمون نمیشه ممکنه همین الآن و همین یک لحظه ی دیگه موقع رفتنمون بشه؟!
چرا این همه حالات مختلف مرگ رو می بینیم و اصلا هیچ کدومش رو برای خودمون تصور نمی کنیم؟!





صلوات + فاتحه برای همه ی درگذشتگان و خصوصا یکی از اعضای فامیل که دیشب نوبتشون بود همه ی این حالات رو سپری کنند...
و دعا برای بازماندگان ...





فَمالى لا اَبْكى؟ اَبْكى لِخُروُجِ نَفْسى، اَبْكى لِظُلْمَةِ قَبْرى، اَبْكى لِضيقِ لَحَدى،
اَبْكى لِسُؤالِ مُنْكَرٍ وَنَكيرٍ اِيّاىَ اَبْكى لِخُروُجى مِنْ قَبْرى عُرْياناً ذَليلاً


پس چرا گريه نكنم؟ گريه كنم براى جان دادنم، گريه كنم براى تاريكى قبرم، گريه كنم براى تنگى لحدم،
گريه كنم براى سؤال نكير و منكر از من، گريه كنم براى بيرون آمدنم از قبر برهنه و خوار

وداع و دل تنگی ...


یا طَبيبَ الْقُلُوب (ای طبيب دلها)

مي گويند روزي ذوالقرنين با سپاهيانش از سرزميني عبور مي کردند، به سپاهيانش گفت الآن به منطقه ي تاريکي مي رسيم که بر روي زمينش پر از شن و سنگريزه است، اگر از آن شن ها برداريد پشيمان مي شويد و اگر برنداريد باز هم پشيمان خواهيد شد.
عده اي گفتند در هر صورتش که پشيماني است، پس به خودمان زحمت اضافي تحميل نمي کنيم که بارمان سنگين تر نشود. عده اي ديگر گفتند ما که قرار است پشيمان بشويم پس بگذار حداقل دست خالي نمانيم و مقداري از اين شن ها را برداريم.
بعد از ساعتي از آن سرزمين تاريک عبور کردند، و در روشنايي متوجه شدند تمام آن شن ها و سنگريزه ها، الماس و ياقوت و زُمُـرُّد بود.
هر کس از آن جواهرات برنداشته بود حسرت مي خورد که چرا چيزي از آنجا برنداشته و بقيه هم حسرت مي خوردند که اي کاش بيشتر تلاش کرده بودند و جواهرات بيشتري جمع کرده بودند. حتي آنهايي که فکر مي کردند بيشتر از دیگران، از آن جواهرات برداشته اند هم، غصه ي خالي بودن دست هايشان را مي خوردند...


حالا قصه، قصه ي ما و اين سفر تکرار نشدني است... دل به روز هاي به ظاهر زياد سفر خوش کرديم و با خيال اينکه وقت بسيار است، روزها را يکي يکي گذرانديم و يک دفعه، ديديم چه غافلگيرانه عمر کوتاه سفر به پايان رسيد، سفري که تک تک ما برايش هشت سال روزشماري کرده بوديم...

حالا که لحظه لحظه به پايان اين سفر ِ سراسر نور نزديک مي شويم، احساس خسران مي کنم... حالا که آخر سفر است تازه فهميده ام چه گنجي را از دست داده ام، و با حسرتِ تمام، آرزو مي کنم که اي کاش زودتر قدردان اين همه نعمت مي شدم...

خدايا! اين بنده ات هميشه دقيقه نودي است! هر وقت کار از کار مي گذرد، تازه مي فهمد چه اتفاقي افتاده و چه کارهايي مي توانسته انجام بدهد که نداده...
خدايا! مي شود اين سفر، سفر آخرمان نباشد؟
مي دانم خيلي دير است ولي، من تازه دلتنگ شده ام! و تازه دلم بهانه ي حرم و زيارت را گرفته است!
حالا با اين بنده ي دلتنگ و بهانه گيرت چه مي خواهي بکني؟! با اين بنده اي که از دلتنگي، اين همه مستأصل شده و نمي داند چطور اين يک ماه را در اين چند ساعت باقي مانده جبران کند؟
نمي خواهي که با اين دل تنگ و اين احساس خسران رهايش کني؟!

مهربان من! ميدانم آن طور که بايد، قدر ندانستم و از الماس ها و جواهرات سفر برنداشتم، ولي آن قدر هميشه به اين بدترينت، بهترين نگاه ها را کرده اي و بهترين نعماتت را عنايت فرموده اي که به پرتوقع ترين بنده ات هم تبديل شده! حالا اين بدترين و روسياه ترين و پرتوقع ترين، دوست دارد از بهترين هايت به او بدهي و او را از بهترين بندگانت قرار دهي...

مهربان من! من ميروم، يا بهتر بگويم، من را مي برند ولي... نگذار اين دلتنگي زياد طول بکشد! زود به زود مرا بخوان! مثل اين بار که با همه ي زشتي و روسياهي ام بين خوبانت راهم دادي...

خداي من! طبيب که بيمارش را رها نمي کند! مخصوصا اگر مریضش خيلي بدحال باشد!
پس اي طبيب قلب ها، همين الآن که اينجا هستم، وقت ويزيتِ بعديِ اين مريض بدحالت را مشخص کن...!
خدايا نشنيده بگيري ها! ولي بدان اين بيمارت، قصدِ خوب شدن هم ندارد! چون مي خواهد زود به زود طبيبش را ملاقات کند...

و باز هم زمزمه ي هميشگي اش اين است:

گـر طبيبانه بيايي بـه سر بالينم
به دو عالم ندهم لذت بيماري را



5 آبان 92 - مدینه ی منوره - صبح ِ آخرین روز سفر



پ ن: ^ اینم از آخرین مطلبی که توی سفر نوشتم!
دعا کنید بازم نصیبم بشه...

عــلــمــدار

یا دَليلى عِنْدَ حَيْرَتى (ای دليل و راهنمايم هنگام سرگردانى)



توی اين سفر يه چيزي رو که هممون خيلي خوب ياد گرفتيم اين بود که هميشه نگاهمون به پرچم ِ کاروان و پرچمدار باشه و گوشمون به صحبت هاي مسئولين، تا از کاروان جدا نيفتيم و راه رو گم نکنيم.

خيلي هامون اين رو تجربه کرديم که با تک روي و بي توجهي به صحبت هاي مسئولين کاروان و يا با جلو افتادن و عقب افتادن از پرچمدار، کلي دردسر براي خودمون و ديگران ايجاد مي کنيم.



***


ان شاء الله از اين به بعد بيشتر از قبل، چشم و گوشمون به علمدار و رهبر عزيزمون، حضرت امام خامنه اي(حفظه الله) باشه.

سعي کنيم پشت سر ِ «ولي» قدم برداريم و از «ولي» جلوتر و عقب تر نيفتيم، و با دقت بيشتري کلام نوراني ايشان رو گوش بديم و به صحبت هاشون عمل کنيم تا خداي نخواسته راه رو گم نکنيم و سردرگم و سرگردون نشيم.



اللّهمّ احفظ قائدنا الامام الخامنه ای ...



آبان 92 - مدینه ی منوره

فقط حـیــدر ، امیـرالمؤمنیـن است ...

يا عَلِىُّ يا وَفِىّ (اى والا ، اى با وفا)


در حیاط مسجدالنبی، معاون محترم کاروان برای حاج خانم ها توضیح می دادند که چطور و چه ساعت هایی می تونند برای زیارت روضه ی منوره اقدام کنند، فرمودند:
«برای ورود به روضه ی مطهر حضرت رسول الله (ص) فقط باید از باب علی (ع) وارد حرم بشید. از درهای دیگه نمی تونید به روضه برسید.»

چقدر این جمله به دلم نشست ...
بله برای رسیدن به محضر حضرت رسول (ص) "بـایـد" به وصی ِشان، امام علی (ع) اقتدا کرد و با پرچم آقا امیرالمؤمنین (ع) جواز عبور و ورود به محضر پیامبر رحمت (ص) رو گرفت. باید علوی باشی تا در را به رویت باز کنند...


تـمـام لـذت عـمـرم هـمـیـن اسـت

که مولایم امـیـرالـمـؤمـنـیـن اسـت



و یادم افتاد که روزی حضرت پیامبر (ص) فرمان دادند در ِ تمامی خانه هایی که به مسجد باز می شد، بسته شود به جز در ِ خانه ی حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س)


و یادم افتاد به وقتی که حضرت پیامبر (ص) موقع دعا، خداوند را به حق حضرت علی (ع) قسم می دادند و به حضرت امیرالمؤمنین (ع) فرمودند کسی بهتر از تو پیدا نکردم که خدا را به حق او قسم بدهم ...



عمری است که دم به دم علی می گویم

در حـال نـشـاط و غـم ، عـلــی می گویم

تــا حــال عـلــــی گـفـتـم و ان شـاء الـلّـه

تــــا آخـــر عـُـمـــر هــم عـلـــی می گویم



الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمؤمنین (ع)




مهر 92 - مدینه ی منوره

غربت ِ مدینه ...

یا صاحِبى عِنْدَ غُرْبَتى (ای رفيق من در غربتم)


مدینه شهر آستین به دهان گرفتن ها و بی صدا باریدن هاست ...
شهری که قدم به قدمش، روایتی بغض آلود برایمان دارد.

حتما میدانی که تمام مصائب ما از همین شهر شروع شده؟! دست بستن ها، تازیانه زدن ها، تیرباران کردن ها، بی حرمتی ها، ... و حتی ویران کردن ها ...!
مجوز همه اش، اول بار در مدینه صادر شده است ...

می بینی از وقتی قدم در مدینه گذاشته ایم، چقدر نفس کشیدن سخت تر شده؟ آخر چطور با وجود این همه مصیبت و این بغض سنگین، می شود نفس کشید؟!

حواست باشد یک وقت بلند بلند گریه نکنی که بعدش بشنوی «صدای گریه ات خواب را از چشمانمان گرفته! یا روز گریه کن یا شب ...»
فکر ساختن بیت الاحزان هم نباش که هرچه بسازی خرابش می کنند!

هیس! آرام! اگر دیگر نمی توانی این همه فشار غربت و مظلومیت و مصیبت را تحمل کنی و نمی توانی جلوی سرازیر شدن اشک هایت را بگیری، یادت نرود شب هنگام آستین به دهان بگیری و سر به دیوار بگذاری و بی صدا گریه کنی ...

اصلا بگذار خیالت را راحت کنم! اینجا نه می شود زیارت کرد، نه می شود روضه خواند و سینه زد، نه می شود ...
اینجا فقط باید دق کرد و مرد ...

آری! مدینه شهر آستین به دهان گرفتن ها و بی صدا باریدن هاست...



مهر 92 - سفر حج تمتع

http://abshar14.persiangig.com/image/abshar/tolooe-baghi.jpg

آی کـبــوتـــر کـه نشستی روی گـنـبـد طـلا    
تـو کـه پــرواز می کنی تـو حـرم امــام رضــا
من کبوتر بـقـیــــع ام با تو خیلی فرق دارم   
سـرمـو بـه جـای گـنـبـد روی خـاکــا میـذارم
خـونـه ی قـشـنـگ تو کجا و این خـونـه کجا   
گـنـبـد طـلا کـجـا، قــبــرای ویــــــرونـــه کـجـا
اونجا هرکی میپره طــــائـــــر افلاکی میشه   
اینجا هرکی میپره بال و پرش خاکی میشه
اونــجــا خــادمــا بــا زائـــر آقــــــا مـهـربـونـن   
اینجا زائـــرا رو از کـنـار قـبـرا می رونن

در کوچه های غربت ...


یا مُنَفِّسَ الْغُمُوم
(ای غمگشاى غم ها)



 مانند ماهی ای شده ام که وقتی در آب بود قدر آب را نمی دانست و حالا برای لحظاتی از آب بیرون افتاده و بی نفس شده و دوباره کسی او را به آب انداخته است ...!


باید 33 روز در سرزمینی زندگی کرده باشی که از هیچ مناره ای صدای اشهد انّ علیّا ولی الله شنیده نشده باشد، هیچ کسی بعد از زمین خوردنش با ذکر یا علی بلند نشده باشد، عاشقان مولا علی (ع) تحقیر شده باشند، و ... تا وقتی کسی ذکر ناد علی میگیرد و جمعی با هم یا علی و یا علی می گویند، زود بغضت بشکند و با صدای بلند همراهی شان کنی و بعد در دلت بگویی چطور بدون علـــــــی زندگی می کنند؟!!! علی یعنی روح، علی یعنی نفس، علی یعنی زندگی ...


باید 33 روز در سرزمینی زندگی کرده باشی که هیچ ضریح و گنبد طلایی ای به چشمت نخورده باشد و به جای لبخند و احترام خادمان با صفای حرم! چشمت به چهره ی پر از خشم و غضب آلودِ مأموران وهّابی خورده باشد و هر روز و هر لحظه بی احترامی دیده باشی و احساساتت لگدمال شده باشد، تا بعد با خواندن پیامک دوستانت از مشهد الرضا(ع)، بغض کنی و تشنه ی آرامش و صفای حرم شوی، تشنه ی دیدن گنبد طلایی و ضریح نورانی شوی، تشنه ی گره کردن دستانت در پنجره های ضریح شوی، تشنه ی نفس کشیدن و قدم زدن در بارگاه امام رئوف شوی، تشنه ی دیدن شور و شوق و تواضع و ادبِ خادمان حریم ملکوتی اش شوی و آرزو کنی که ای کاش می توانستی برای لحظاتی رو به روی گنبد طلایی اش می نشستی و دلِ پر از بغضت را به دامانِ پر مهر ِ امام مهربانی ها می انداختی و فقط اشک می ریختی، آنقدر گریه می کردی تا کمی دلت آرام بگیرد و حکایت آن همه غربت و مظلومیت را برای حضرت غریب الغرباء می گفتی...
و بعد در دلت بگویی که چطور می شود بدون زیارت و زیارتگاه آرامش داشت؟! چطور می شود بدون توسل قدم از قدم برداشت؟ چطور می شود بدون پناه بردن به دامان مهربان پیامبر و اهل بیتش دردها را تسکین داد؟!!



باید 33 روز در سرزمینی زندگی کرده باشی که در هیچ کجای شهر، صدای روضه و سینه زنی به گوشت نرسیده باشد و اجازه ی تجمع و ذکر مصیبت نداشته باشی و خواندن زیارت عاشورا جرم باشد و ...، تا وقتی بعد از مدت ها در مجلس عزای حضرت ارباب (ع) نشستی، اشک هایت بی اختیار جاری شود و حس کنی حالا حالا ها باید اشک بریزی که شااااید کمی از سنگینی این بغضی که در گلویت نشسته، کم بشود و از اربابت قول بگیری که خودش را هیچ وقت از تو نگیرد و اجازه دهد این عطش، همیشه در وجودت باقی بماند و همیشه توفیق نشستن در محفل عزایش را داشته باشی...
و بعد در دلت بگویی آن ها چطور بدون حسیـــــــــن نفس می کشند؟!! چطور بدون حسین زندگی می کنند؟! چطور بدون حسین دردهایشان را فراموش می کنند؟؟؟؟


باید 33 روز در سرزمینی زندگی کرده باشی که نزدیک حضرت مادر (س) باشی ولی حس کنی داغ ِ بی مادری بیشتر از همیشه روی دلت سنگینی می کند و اجازه ی صدا زدن مادرت را نداشته باشی، اجازه ی به دنبال مادر گشتن را نداشته باشی، اجازه ی پناه بردن به دامان مادرت را نداشته باشی، اجازه ی مرور مصائب ِ مادرت را نداشته باشی و تمام ِ مدتی که چشمت به آن وهّابیانِ از خدا بی خبر می افتد، در دلت گفته باشی که این ها فرزندان همان قاتلان حضرت مادر هستند ، همان ها که در کوچه ... ، همان ها که چهل نفری ... همان ها که ... ، و دلت خون شده باشد از آن همه غربت ِ مادر، تا بعد آرزو کنی که ای کاش بعد از ذی حجه، فاطمیه بود! آرزو کنی که ای کاش حداقل زودتر شب اول محرم از راه می رسید تا روضه خوان ها روضه ی حضرت ِ مــــادر را بخوانند و برای مادرمان زار بزنیم و بر سر و سینه بزنیم ....


باید 33 روز در سرزمینی زندگی کرده باشی که مردمانش ادعا می کنند فقط خدا و پیامبر مهم اند، اما ببینی که گنبد حضرت پیامبر (ص) خاکی است و یک چراغ کوچک هم روی گنبد نصب نشده است. ببینی شب ها از مناره ها نور ساطع می شود ولی گنبد خضراءش در تاریکی شب به زور دیده می شود، وقتی کسی می گوید یا رسول الله، بشنوی که آن ها خشمگینانه اعتراض کنند و بگویند یا رسول الله نه! باید بگویی یا الله! ، و ببینی با فرزندانِ پیامبری که ادعای پیروی از او را دارند چطور رفتار می کنند و چطور آن ها و شیعیانشان را تکریم!!! می کنند، و وقتی در حرم پیامبر بزرگ اسلام می نشینی از این همه غربتِ این بزرگترین سرور عالم، بغض کنی و بگویی آقاجان کاش مزار شما در ایران بود تا به همه ی عالم نشان می دادیم حرم ِ خاتم النبیین باید چه شکوه و عظمتی داشته باشد، نشان می دادیم که زائران حرم نبوی چه منزلتی دارند و چطور باید با آن ها برخورد شود، بگویی یا رحمة للعالمین کاش مزار جگرگوشه هایتان در ایران بود که همه ی عالم می دیدند که حرم با شکوه نور ِچشمانتان با اشک چشم زوار غبارروبی می شود ...
تا بعد هر کس اسم حضرت رسول الله را بیاورد دلت بلرزد از آن همه غربت این بزرگ ترین و مهربان ترین ...
و بگویی که کاش حداقل پشت این ادعای دروغین پنهان نشده بودند و این طور خودشان را به حضرت رسول منتصب نمی کردند و این طور به اسلام ضربه نمی زدند ...

برای نبرد با شیطان آماده ای؟!

يا دافِعَ الْبَلِيّات (اى برطرف كننده بلاها)


برای رمی جمرات به 49 سنگ نیاز داریم، اما مستحب است 70 سنگ به همراه خود داشته باشیم.


*


کسی که قدم در راه مبارزه میذاره دست خالی که نباید بره! باید خودش رو به سلاح لازم تجهیز کنه. اون قدری مهمات داشته باشه که وسط معرکه دستش خالی نشه و شکست نخوره...

دور هم جمع شدیم و با همدیگه برای رمی جمرات سنگ جمع کردیم. هر کسی به اندازه ی توان خودش علاوه بر 49 سنگ لازم، تعداد دیگری هم برداشت که اگه یه موقع نشونه گیریش خوب نبود و تیرش به خطا رفت، با کمبود مهمات مواجه نشه، یا اگه چند تا از سنگ هاش از دستش افتاد و گم شد درنمونه، یا اگه همرزم هاش دستشون خالی شد کمکشون کنه و ...

کاش حالا که دور هم هستیم و همدل و کمک حالِ هم، یه فکری برای جنگ رو در رو و تن به تن با شیطان که هر روز و هر لحظه ممکنه توی زندگیمون گرفتارش بشیم هم بکنیم.
یادمون نره که باید بیشتر از نیاز، مجهز بشیم که کم نیاریم و میدان رو به دشمن واگذار نکنیم و یادمون نره که دشمن، خوب بلده از اصل غافلگیری استفاده کنه!
اول بهمون القاء می کنه که ما بهترین و مقرب ترین بندگان خداییم چون بین این همه آدم، ما رو دعوت کرده و یک بنده ی خوب هم که از گناه و لغزش مصون هست! وقتی حسابی هندونه زیر بغلمون گذاشت و خوب بزرگمون کرد و باورمون شد که دیگه خبری از اشتباه کردن نیست، یه دفعه در یک حرکت غافلگیرانه در اولین روز بعد از سفر، ضربه فنی مون می کنه! از اون بدتر، ممکنه توی فرودگاه و حتی وحشتناک ترش توی همین مکه و مدینه ما رو زمین بزنه!

پس بیایم همگی با هم برای مقابله با این دشمن موذی و خبیث مجهز بشیم و برای نلغزیدن و شکست نخوردنِ همدیگه دعا کنیم.

به قول استاد بزرگواری، با یکی دوبار شکست، نا امید نشید. زمین خوردن، لازمه ی استوار قدم برداشتنه... (پس این رو هم یادمون نره!)



فإنّ حزب الله هم الغالبون. ان شاء الله


مهر 92 - مکه مکرمه

تا ابد ریش است زخم میخ ها ...

يا مُقَلِّبَ الْقُلُوب (اى گرداننده دلها)


سریال مادرانه - پدر مریم: اگه دلت یه جایی گیر كنه همه ي زندگیت نخ كش میشه


-

خدایا میشه دلم به دستگیره ي در خانه ی كعبه ت گیر كنه تا همه ي اشتباهات گذشته ي زندگیم نخ كش بشه و از نو برام یك زندگی ِ قشنگِ خدایی ببافی؟

زندگی ای كه لحظه لحظه ش همراه با لبخند رضایت حضرت مادر(س) باشه؟
زندگی ای كه در اون، بندگی موج بزنه و قدمی توش برداشته نشه و نفسی كشیده نشه مگر در جهت رضایت تو؟


-

وقتی كه این جملات رو مینوشتم مدام به این فكر میكردم كه اگه تو مكه هم دلمون نخ كش نشه، توی مدينه حتما میشه!
نخ كش كه هیچ! دل هامون ریش ریش میشه كنار اون همه غربت...
دل رو پاره پاره میكنه میخ ِ اون در ِ نیم سوخته...
دل رو آتیش میزنه رد شدن از كنار اون كوچه ي خاكی ِ بنی هاشم...

یــا زهــــــرا ...



مهر 92 - مکه مکرمه



پ ن: عنوان مطلب، مصرعی از این شعر هست +

اوج مظلومیت ...

يا مُفَرِّجَ الْهُمُوم (اى زداينده ی اندوه ها )


توضیح: توی مکه، برای رفتن به حرم باید 2 تا اتوبوس سوار می شدیم. اتوبوس اول خط 2 بود که ما رو به ایستگاه جمرات می برد. اون جا هم یه سری اتوبوس قرمز رنگ بود که ما رو به مسجدالحرام می رسوند.


---------


در اتوبوس قرمز رنگي كه ما رو از ايستگاه جمرات به حرم مطهر ميرسونه نشستم، آقايي در نزدیکی من ایستاده و مرتب از زائران طلب صلوات ميكنه و همه با عطش و شور و شوق، بلند صلوات ميفرستند.

اللّهمّ صلّ علي محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم

وسط صلوات ها يه دفعه بغض سنگيني گلوم رو ميگيره!

چقدر حضرت پيامبر(ص) و اهل بيت(ع) اينجا غريبَن كه عقده ي فرستادن يه صلوات بلند، گفتن يه يا علي و يا زهرا، یه بار شنيدن صداي اشهد انّ عليّا ولي الله و ... روي دل هامون مونده...

تازه اينجا مكه هست، امان از غربت مدينه...


مهر 92 - مکه مکرمه