پرواز تا بهشت هشتم ...
یا ذَاالْعَفْوِ وَ الرِّضاَّءِ
هشتمین پست وبلاگم و پرواز تا بهشت هشتم ( هشت در هشت ! ) ![]()
![]()
چهارشنبه 26 اسفند 88 – شیراز - 7 صبح :
وقتی روز تولدت بهترین هدیه را از دستانِ مهربانِ مهربان ترین امام بگیری ، اجازه ی کبوتر شدن را ، آن هم در قطعه ای از بهشت .. وقتی در کمال نا باوری و بُهت زدگی می بینی که راهی ِ بهشت شده ای ، چشم هایت را می بندی ، نفس عمیق می کشی و خدا را با تمام وجودت شکر می کنی و قدم در راه می گذاری .. قدم در راه که نه ! پرواز می کنی .. پرواز به سوی دوست ....
****
پنج شنبه 27 اسفند 88 – مشهدالرضا – 2 بعد از ظهر :
آماده ی زیارت می شوی .. به سمت حرم راه می افتی .. خیابان امام رضا .. چشمانت به گنبدِ طلاییِ قشنگِ انتهای خیابان خیره می شود .. خورشید در چند قدمی است ... در اولین نگاه خودت را از یاد می بری .. به یاد اشک های حلقه زده در چشم عزیزانت می افتی .. به یاد بغض هایشان .. به یاد دلِ گرفته شان .. به یاد قولی که دادی و گفتی که در لحظه لحظه ی سفرم یادتان خواهم کرد .. به یادِ سفارش هایی که کرده اند و پیغام هایشان برای آقا .. به یادِ دل هایی که همراه با خودت آورده ای .. در اولین نگاهت به گنبد همه شان را دعا می کنی .. پدر و مادرت ، دوستانت ، اقوام و آشنایان و حتی آن پیر زن عصا به دستی که در ِ خانه اش را باز کرد و وقتی تو را ساک به دست دید جلو آمد و سفارش کرد دعایش کنی و از آقا برایش شفا طلب کنی و دعا کرد به سلامت به مقصدت برسی .. از طرف همه شان سلام می دهی .. چشمت گنبد را رها نمی کند .. با شوق گام بر می داری .. گاهی سریع ، گاهی آرام ، گاهی با لبخند ، گاهی با اشک ، گاهی با بُهت نگاهش می کنی و پیش می روی ... هرچه نزدیک تر می شوی صدای تپش های تُندِ قلبت را واضح تر می شنوی ... پا در حرم می گذاری .. تا اذن دخول نگیری که نمی شود وارد شوی ! اول اذن دخول را از امامت بگیر ... اشک که جاری شود یعنی اجازه ی ورود هم صادر شده است ... به چشمانت التماس می کنی که آبرو داری کنند .. تا کمی خیس می شوند می خندی ، خوشحال می شوی که راهت داده اند ... سری به اطراف می چرخانی .. صحن جامع رضوی .. با محبت به زائران آقا نگاه می کنی .. همه شان آشنا هستند ، اصلا احساس غریبگی نمی کنی .. چشمانت را می بندی ، نفس عمیق می کشی و راه می افتی !
این جا همان جاست که نفس کشیدن در آن را یک سالِ تمام آرزو می کردی ، همان جا که امن ترین و آرام ترین نقطه ی عالم هست ، همان جا که بارانِ چشم ها و لبخندِ لب ها خریدار دارد ... تشنه ای ! خیلی وقت است که تشنه ی آبِ سقّاخانه ی آقا هستی .. چشم می چرخانی ، صحن قدس را پیدا می کنی و به طرفش حرکت می کنی .. در چوبی صحن را می بوسی و می بویی و وارد می شوی ... چقدر تشنه ی آبِ خُنکِ شیرینِ سقّاخانه ی صحنِ قدس بودی .. کبوترهای روی سقّاخانه را نگاه می کنی .. «خوش به حالتان»ی می گویی ، لبخند می زنی و به طرف بست شیخ بهایی می روی .. باغچه ی قشنگِ بَست را خیلی دوست داری .. بوی کودکی هایت را می دهد .. پشت نرده های باغچه خاطرات سالهای کودکی ات را مرور می کنی .. نفسِ عمیقی می کشی .. دوست داری بروی صحن جمهوری ، دفتر «اشیاء پیدا شده» را پیدا کنی و خوشحال باشی از پیدا شدنت ! و گوشه ی دیوار تکیه بدهی و زُل بزنی به آن گنبدِ طلاییِ قشنگِ آقای رئوفت .. لبخند بزنی و سلام کنی و درد های دلِ تنگت را از یاد ببری ، قلب شکسته ی تَرَک خورده ات را بسپاری دستِ آقا تا مداوایش کند .. و آرام در دل می گویی کاش آقا دلم را دیگر پس ندهد ! و آرام تر می گویی آقا حرف دلم را هم می شنود دیگر ؟ ..
رسمش این است که تویی که عاشق مولایت هستی نازِ معشوقت را بکشی اما آن قدر آقا رئوف است و مهربانی کرده است که دیگر هرچه رسم و رسوم هست را از یاد برده ای ! یادت نمی آید از کی جایتان عوض شده است ! که تو ناز می کنی و آقا نازت را می خرد !
آقای خوبم سلام .. امام رضای مهربونم سلام .. ضامنِ چشمانِ آهو ها سلام .. آرامشِ قلبم سلام .. چقدر دلتنگت بودم .. دلتنگِ خودت ، دلتنگِ حرم باصفات ، دلتنگِ گنبد طلای قشنگت ، دلتنگِ نفس کشیدن تو حرمت .. دلتنگِ پنجره فولادت که براتِ کربلا میده ...

****
سه شنبه 3 فروردین 89 – حرم آقا - 5:30 صبح :
حدود بیست ساعت است نخوابیده ای ؛ زیارت و کار و مراسم مهدیه و مراسم وداعیه و ... خیلی خسته ای ! نشسته در حرم خوابت می برد ؛ تلاش می کنی چشمانت را باز نگه داری اما تلاش بی فایده است ! بلند می شوی و قصدِ حسینیه ی محل اسکان را می کنی .. از حرم خارج می شوی .. قدم در صحن جمهوری که می گذاری دلت می لرزد .. فقط یک ساعت وقت داری در بهشت بمانی .. دلت می گیرد .. وقت خداحافظی است .. دلت نمی آید بروی ، پاهایت به زمین می چسبند .. درست مثل بچه ای که روی زمین می نشیند و هرچه مادرش دستش را می کشد او از جایش تکان نمی خورد و می ماند ! .. نرفته دلتنگ آقا شده ای .. به چشمانت هم نهیب می زنی و خواب را از سرشان می پرانی ! باید همراهی ات کنند .. می مانی ! سرما و کمبود خواب و خستگی و .. نمی توانند مانع ماندنت شوند .. می روی همان گوشه ی صحن جمهوری ، کنار دفتر اشیاء پیدا شده ، رو به روی گنبد طلای قشنگ آقا .. ساعتی را با آقا نجوا می کنی .. با تمام وجودت حس می کنی نگاهِ مهربانِ آقا را که دلِ تنگت را آرام می کند .. زائران باصفایش را در لحظه های آخر نگاه می کنی .. خادمی که دارد پیرزنی را با ویلچر به این طرف می آورد توجهت را جلب می کند ، پیرزن از روی ویلچر بلند می شود تشکر می کند و خادم به او امیدواری می دهد که «ان شاء الله پیدایش می کنی» .. پیرزن وارد دفتر اشیاء پیدا شده می شود و دقیقه ای بعد با خوشحالیِ تمام از دفتر بیرون می آید ، کیسه ای در دست دارد و از امام رضا تشکر می کند .. با خوشحالی می گوید «این ها را دیروز گم کرده بودم ، همه چیز سرجایش هست حتی این نان ها را که قبل از زیارت خریده بودم هم روی کیسه ام هست» .. از دیدنِ خوشحالی و خنده ها و هیجان زدگی اش خوشحال می شوی .. با نگاهت پیرزن را تا آن طرف صحن و پشت سقّاخانه دنبال می کنی .. بعد نگاهت را دوباره می دوزی به گنبدِ آقا و لبخند می زنی .. آقای رئوف است دیگر ! دلش نمی آید دلِ نازکِ پیرزن را بشکند ...
وقت رفتن شده است .. نمی دانی چند وقتِ دیگر باز هم اجازه ی دیدن گنبد طلای آقا را خواهی داشت .. اصلا نمی دانی دیگر قسمتت می شود یا نه .. دلت دوباره تنگ می شود ، می گیرد .. خداحافظی می کنی و زیارت وداع .. و در دعای آخر باز هم همه را یاد می کنی و راه می افتی .. هرچه موقع آمدن قدم هایت با شوق بود و سریع می آمدی حالا که موقع وداع است و وقت رفتن ، قدم هایت آرام و سنگین شده است ... دلت را می گذاری همان جا ، گوشه ی صحن جمهوری ، کنار دفتر اشیاء پیدا شده ، رو به روی گنبد طلای قشنگِ آقا و می آیی ... بَستِ شیخ بهایی .. صحن جامع رضوی .. باب الرضا .. می ایستی ، بر می گردی ، برای بارِ آخر گنبد را نگاه می کنی ، سلام می دهی و چشمان بارانی ات را بر می داری و بی دل از حرم خارج می شوی ! ...


عـطــری از خــاک غـریـب آیـــد بـــاز